خرم ساختن. شادمان کردن با مقدم خود: رسیدن گل و نسرین بخیر و خوبی باد بنفشه شادوش آمد، سمن صفا آورد. حافظ. صفا آوردید، خوش آمدید. باقدوم خود ما را خرسند کردید
خرم ساختن. شادمان کردن با مقدم خود: رسیدن گل و نسرین بخیر و خوبی باد بنفشه شادوش آمد، سمن صفا آورد. حافظ. صفا آوردید، خوش آمدید. باقدوم خود ما را خرسند کردید
آشتی کردن. صلح کردن با: آنکه بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت بازش آرید خدا را که صفائی بکنیم. حافظ. بیار باده و آماده ساز مجلس عیش که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده ست. عرفی (از آنندراج). کاش آن شوخ جفاپیشه وفائی بکند با من بیدل و آرام صفائی بکند. امیر لاهیجی (از آنندراج). باز در خاطر من گذشت که اندک خصومتی بود و زود صفا کردیم. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 116) ، در تداول صوفیان گناباد نوعی مصافحه است که پنجه های یکدیگر را بهم داخل می کنند و هر یک دست دیگری را می بوسد، درتداول عامه: مردن. فلان کس صفا کرد، مرد
آشتی کردن. صلح کردن با: آنکه بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت بازش آرید خدا را که صفائی بکنیم. حافظ. بیار باده و آماده ساز مجلس عیش که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده ست. عرفی (از آنندراج). کاش آن شوخ جفاپیشه وفائی بکند با من بیدل و آرام صفائی بکند. امیر لاهیجی (از آنندراج). باز در خاطر من گذشت که اندک خصومتی بود و زود صفا کردیم. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 116) ، در تداول صوفیان گناباد نوعی مصافحه است که پنجه های یکدیگر را بهم داخل می کنند و هر یک دست دیگری را می بوسد، درتداول عامه: مردن. فلان کس صفا کرد، مرد
بزرگ منشی نمودن. تکبر: پیاده شود مردم رزمجوی سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی. فردوسی. جواب داد که با ما سخن دراز مکن میار لاف و بهانه مجوی و قصه مخوان. سلمان ساوجی
بزرگ منشی نمودن. تکبر: پیاده شود مردم رزمجوی سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی. فردوسی. جواب داد که با ما سخن دراز مکن میار لاف و بهانه مجوی و قصه مخوان. سلمان ساوجی
پی گردنی خوردن. پس گردنی خوردن. ضرب دیدن. آسیب دیدن: گدائی که از پادشه خواست دخت قفا خورد و سودای بیهوده پخت. سعدی. از آن تیره دل مردصافی درون قفا خورد و سر برنکرد از سکون. سعدی. دگر هرکه بربط گرفتی به کف قفا خوردی از دست مردم چو دف. سعدی. به خردی بخورد از بزرگان قفا خدا دادش اندر بزرگی صفا. سعدی. قفا خورند و ملامت کشند و خوش باشند شب فراق به امّید بامدادوصال. سعدی
پی گردنی خوردن. پس گردنی خوردن. ضرب دیدن. آسیب دیدن: گدائی که از پادشه خواست دخت قفا خورد و سودای بیهوده پخت. سعدی. از آن تیره دل مردصافی درون قفا خورد و سر برنکرد از سکون. سعدی. دگر هرکه بربط گرفتی به کف قفا خوردی از دست مردم چو دف. سعدی. به خردی بخورد از بزرگان قفا خدا دادش اندر بزرگی صفا. سعدی. قفا خورند و ملامت کشند و خوش باشند شب فراق به امّید بامدادوصال. سعدی
انجام دادن. گزاردن. امتثال. به فعل آوردن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). اجرا کردن: همی چرخ رازیر پا آورم به هر رزم مردی بجا آورم. فردوسی. چو عهدی با کسی کردی بجا آر که ایمانست عهد از دست مگذار. ناصرخسرو. اگر این چند حق بجا آری رخت در خانه خدا آری. اوحدی. مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد. حافظ. غرور عشق زلیخا بهانه انگیزست وگرنه یوسف ما بندگی بجا آورد. صائب.
انجام دادن. گزاردن. امتثال. به فعل آوردن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). اجرا کردن: همی چرخ رازیر پا آورم به هر رزم مردی بجا آورم. فردوسی. چو عهدی با کسی کردی بجا آر که ایمانست عهد از دست مگذار. ناصرخسرو. اگر این چند حق بجا آری رخت در خانه خدا آری. اوحدی. مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد. حافظ. غرور عشق زلیخا بهانه انگیزست وگرنه یوسف ما بندگی بجا آورد. صائب.