جدول جو
جدول جو

معنی صفا آوردن - جستجوی لغت در جدول جو

صفا آوردن
(خَ کَ دَ)
خرم ساختن. شادمان کردن با مقدم خود:
رسیدن گل و نسرین بخیر و خوبی باد
بنفشه شادوش آمد، سمن صفا آورد.
حافظ.
صفا آوردید، خوش آمدید. باقدوم خود ما را خرسند کردید
لغت نامه دهخدا
صفا آوردن
شادی آوردن ایجاد صفا کردن، با مقدم خود صاحبخانه و مجلسیان را شاد کردن: صفا آوردید
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صفا کردن
تصویر صفا کردن
شادی و خوشی کردن، صلح کردن، آشتی کردن، سازش کردن، برای مثال بیار باده و آماده ساز مجلس عیش / که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده ست (عرفی - ۲۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرا آوردن
تصویر فرا آوردن
حاصل کردن، ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قفا خوردن
تصویر قفا خوردن
پس گردنی خوردن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ زَ دَ)
آشتی کردن. صلح کردن با:
آنکه بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت
بازش آرید خدا را که صفائی بکنیم.
حافظ.
بیار باده و آماده ساز مجلس عیش
که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده ست.
عرفی (از آنندراج).
کاش آن شوخ جفاپیشه وفائی بکند
با من بیدل و آرام صفائی بکند.
امیر لاهیجی (از آنندراج).
باز در خاطر من گذشت که اندک خصومتی بود و زود صفا کردیم. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 116) ، در تداول صوفیان گناباد نوعی مصافحه است که پنجه های یکدیگر را بهم داخل می کنند و هر یک دست دیگری را می بوسد، درتداول عامه: مردن. فلان کس صفا کرد، مرد
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ دَ)
بزرگ منشی نمودن. تکبر:
پیاده شود مردم رزمجوی
سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی.
فردوسی.
جواب داد که با ما سخن دراز مکن
میار لاف و بهانه مجوی و قصه مخوان.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا کَ دَ)
شکار آوردن. شکار کردن. نخجیر کردن:
نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک
نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
پی گردنی خوردن. پس گردنی خوردن. ضرب دیدن. آسیب دیدن:
گدائی که از پادشه خواست دخت
قفا خورد و سودای بیهوده پخت.
سعدی.
از آن تیره دل مردصافی درون
قفا خورد و سر برنکرد از سکون.
سعدی.
دگر هرکه بربط گرفتی به کف
قفا خوردی از دست مردم چو دف.
سعدی.
به خردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا.
سعدی.
قفا خورند و ملامت کشند و خوش باشند
شب فراق به امّید بامدادوصال.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ تَ)
درنگ کردن. شکیبائی ورزیدن. تأمل کردن. شتاب نکردن:
هر که صبر آورد گردون بررود
هر که حلوا خورد واپس تر رود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُعْ)
انجام دادن. گزاردن. امتثال. به فعل آوردن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). اجرا کردن:
همی چرخ رازیر پا آورم
به هر رزم مردی بجا آورم.
فردوسی.
چو عهدی با کسی کردی بجا آر
که ایمانست عهد از دست مگذار.
ناصرخسرو.
اگر این چند حق بجا آری
رخت در خانه خدا آری.
اوحدی.
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد.
حافظ.
غرور عشق زلیخا بهانه انگیزست
وگرنه یوسف ما بندگی بجا آورد.
صائب.
لغت نامه دهخدا
تصویری از صفا کردن
تصویر صفا کردن
آشتی و صلح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
دو رویی کردن: آنها که بخدمتش نفاق آوردند سرمایه عمر خویش طاق آوردند. (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 47)
فرهنگ لغت هوشیار
خودستایی کردن بزرگ منشی نمودن: پیاده شود مردم رزمجوی سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی. (شا. لغ) بزرگ منشی نمودن، تکبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفا خوردن
تصویر قفا خوردن
پس گردنی خوردن، آسیب دیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا آوردن
تصویر فرا آوردن
حاصل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبر آوردن
تصویر صبر آوردن
درنگ کردن، شکیبائی ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجا آوردن
تصویر بجا آوردن
کاری را انجام دادن و دریافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابا آوردن
تصویر ابا آوردن
ابا کردن امتناع ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بها آوردن
تصویر بها آوردن
((~. وَ دَ))
ارزش داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرا آوردن
تصویر فرا آوردن
((~. وَ یا وُ دَ))
به دست آوردن، ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بجا آوردن
تصویر بجا آوردن
((~. وَ دَ))
انجام دادن، بازشناختن، دریافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صفا کردن
تصویر صفا کردن
((صَ کَ دَ))
آشتی کردن، عیش و عشرت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صبر آوردن
تصویر صبر آوردن
((~. وَ یا وُ دَ))
عطسه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بجا آوردن
تصویر بجا آوردن
اقامه
فرهنگ واژه فارسی سره